بچه پنج سالهای رو آوردن بیمارستان، ازش سؤ استفاده شده، مادرش، مادر واقعیش تا سر حد مرگ بچه رو کتک زده، ناپدریش استخوان رانش رو شکونده، روی بدنش فقط کبودی هست، چشم هاش دو تا تیله آبی، بی روح، بی زندگی...نگاهش جوری خالیه که وقتی بهت میفته دوست داری خودت رو پنهان کنی. فکر کن که هیچ کس صدای گریه این بچه رو نشنیده، وقتی فریاد زده کسی نبوده به کمکش بیاد...اوج تنهایی. پاش و گبچ گرفتن تا سازمان حمایت از بچههای بی سرپرست بیان ببینن براش چه میشه کرد. چه میشه براش کرد؟ با روحش چه میشه کرد؟ با دردهای روحش؟ دیروز خواستم موهاش رو براش ببافم، ترسید، دستش رو آورد جلوی صورتش خودش رو تو تخت کنار کشید...قلبم پاره شد. "کاترینا" میگه باید دید چرا مدرسه اینجور کرده، باید ریشه یابی کرد چه مشکلی در کودکی داشته، باید ابژکتیو بر خورد کرد. میگم چه فرقی میکنه، اصلا خیال کن همین بالا سر مادره هم آمده وقتی بچه بوده...حالا چی؟ کی به داد این دختر میرسه؟ این چی؟ بس که ابژکتیو برخورد شده این موارد داره بیشتر و بیشتر میشه. میگه ابژکتیو باش و لیوان قهوهاش و سر میکشه.
با يك تجاوز و يا سوءاستفادهي وحشيانه از كودكي بي پناه، پدر و مادر هم نوعي از سوء استفاده رو روي اون بيپناه تكرار ميكنن. تمرين تجاوز به ضعيف تر از خود براي ارتفاع ظالمانهي هوسهاي خود... بعد از ين بايد منتظر تجربههاي مشابه در مورد خودشون باشن تا بالاخره بفهمن چگونه بايد با مهر و رعايت حقوق ديگران زندگي كنن وگرنه نقدا اين فرصتو از دست ميدن و بايد وايستن توي صف تا جيغشون در بياد از بي رحمي خودشون. ميمونه دختره كه بايد بفهمه اين يك تصادف بوده كه حالا بايد ترميمش كنه...مثل تصادف با يك اتومبيل توي خيابون كه اگه عضويت رو از دست بدي امكاناتت براي آدم شدن تغيير ميكنه. شايد بار كمتر رو بهتر به سرمنزل برسوني....شعار نميخوام بدم. كار سختيه. اما وقتي بتونيم از پس اين كارهاي سخت كه كار هر كسي نيست بر بيايم ميتونيم بفهميم كه بزرگ شديم. ما راهي جز بزرگ شدن و رشد روحي توي اين فرصت محدود نداريم.