من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Tuesday, October 25, 2011
وقت‌های که دیر خونه میرسم، یکجور حس نگرانی‌ شدید تو وجودم رخنه میکنه. در این بین حتا نمیتونم "دیر رسیدن" رو تعریف کنم، مثلا بگم باید ساعت هشت خونه می‌بودم و الان ساعت ده‌‌‌ شب شده، یا مثلا قراری داشتم و بهش نرسیدم. راستش اصلا نمیدونم "دیر رسیدن به چی‌"، اما می‌دونم "دیر کردن" یعنی‌ اون زمانی‌ که ساعت درون ذهنم بهم میگه دیره. این مواقع سعی‌ می‌کنم هر چه سریع تر خودم رو به خونه برسونم. اکثر اوقات هم نمیتونم یعنی‌ یا مثلا تاکسی پیدا نکردم، یا توی یک ترافیک بی‌ دلیل گیر کردم یا هر چی‌. بعد کم کم دلشوره میگیرم و هی‌ بی‌ دلیل به ساعت نگاه می‌کنم و آرزو می‌کنم زود تر "برسم". این حس احمقانه هیچ احتیاج به ریشه یابی‌ نداره، یعنی‌ ریشه یابیش هیچ کار سختی نیست. همه اینها بر میگرده به تعریف "دیر آمدن" تو خونه ما، که پدرم از خودش در آورده بود و مثلا اگر ساعت هشت شب میرسیدی خونه، دیر نبود اما ساعت نه یکهو میشد "دیر رسیدن" و من هیچ وقت، واقعا هیچ وقت نفهمیدم به چی‌ دیر می‌رسیدم و چرا گاهی‌ سر همین یک ساعت جنجال به پا میشد. چیز خاصی‌ که تو خونه منتظرم نبود جز یک بشقاب پلو مثلا، که اکثرا هم نمیخوردم یا یک اتاق خالی‌ و تنهایی یه بی‌ مزه. اما با اینحال ساعت نه شب دیر میشد اگر هستی‌ به خونه نمی‌رسید. منظورم حالا این نیست که "تقصیر" تقسیم کنم و بندازم گردن بابا یه بیچاره، می‌خوام فقط بگم که این تعریف از ساعت‌ها هنوز با من همراهه و بعد از بیش از چهل سال زندگی‌، نتونستم تغییرش بدم. حالا هم گاهی‌ "دیر" میرسم اما می‌دونم که چی‌ نیست که بابتش بخوام دل‌ نگران بشم با این حال دل‌ شوره میاد...آهسته و آروم. خیلی‌ سعی‌ کردم روی خودم کار کنم و این حس رو از بین ببرم، اما نتونستم. مثل خواب‌های که یا توشون گم میشم و نمیتونم آدرس رو پیدا کنم یا کسی‌ دنبالمه یا نیمه شب شده و من هنوز به خونه نرسیدم، این خواب‌ها رو هم نمیتونم کاریشون کنم همیشه هستن و همیشه هم مثل دفعه اول کلی‌ ترسناکن. اگر زمانی‌ که جوان بودم، مثل امروز یک موبایل داشتم و می‌تونستم به پدر همیشه نگرانم خبر بدم که حالم خوبه و هیچ طوریم نیست و فقط اتوبوس خط ولی‌ عصر توی ترافیک گیر کرده، این نگرانی‌‌ها کمتر نمی‌شد و من دیگه کابوس به خونه نرسیدن نمی‌دیدم؟ یعنی‌ تکنولوژی می‌تونست به داد من برسه اونموقه ها؟ یعنی‌ جوان‌های امروز دیگه وقتی‌ بشن چهل و چند سال، از این خواب‌های "دیر رسیدن" نمی‌بینن؟

گاهی‌ دلم می‌خواست این کسی‌ نبودم که حالا هستم، یک آدم دیگه با هویتی دیگه. گاهی‌ "هستی‌" بودن خیلی‌ سخت میشه، دلت می‌خواد اصلا ببری، نباشی‌، بری، حساب کنی‌ همون وسط راه پیاده شی‌‌، بگی‌ شما رو به خیر ما رو به سلامت. گاهی‌ من هم مثل همه آدم‌های دیگه خیلی‌ کف می‌کنم اما راهی‌ برای بیرون آمدن از این کف ندارم. زندگی‌ گاهی‌ خیلی‌ "شیت" میشه.
5 Comments:
Anonymous shokolate talkh said...
raje be madaret ziad neveshti, vali avalin bar bood az pedaret mikhoondam.
khoobi khodet dige? onja ham sarmaye lanati shoroo shode? inja emshab mire zire sefr!

Anonymous Anonymous said...
cheghadr hava sard shode va tarik....

This comment has been removed by a blog administrator.

Anonymous مجید said...
سخت نگیر هستی
همه ما همینطوریم
این ناشی از سن و ساله
نه بابا و دیر رسیدن با زود رسیدن
این مشکل دیگه ایه.
باس خودت راهشو پیدا کنی وگرنه
میشه یخ خوره روح

Anonymous شیلا said...
گاهی فکر می کنم این نگرانی ناشی از دیر رسیدن - حالا به هرچی - چنان از روزگاران قدیم با ما عجین شده که امروزه به شکل ژن دراومده. ژنی که از نسل به نسلی دیگه منتقل میشه.گمان نکنم بشه باهاش جنگید. مث رنگ مو که می تونی طلائیش کنی اما سر ماه ریشه های سیاهش می زنه بیرون
و موافقم. گاهی زندگی خیلی "شت" می شه