من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Thursday, October 06, 2011
الکی‌ دلم تنگه نمیدونم برای چی‌. سه روز تعطیلم، یعنی‌ تعطیلیم. حال و حوصله کار خاصی‌ رو ندارم با اینکه کلی‌ کارهای نیمه نصفه هست برای انجام. بیخودی زمان میگذرونم گمانم اثر پاییزه، نبود هم میشد گفت اثر زمستونه یا بهار یا هر چی‌، بالاخره اثر چیزی هست دیگه. به سرش زده بریم ایرلند. حالش نیست، شاید چون دلم می‌خواد هیچ کاری نکنم، وقتم رو به قول قدیم‌ها به "بطالت" بگذرونم. اینجا بطالت معنی‌ نداره، اینجا ای‌ها بطالت رو به "استراحت کردن" تغییر معنی‌ دادن...اینها یک جورشه. هنوز گاهی‌ که میگه بمونیم خونه فقط استراحت کنیم، من یکهو میگم "وقتمون تلف میشه" و اون هم میگه "چرا تلف؟...خوب استراحت می‌کنیم". این هم بخشی از تفاوت دنیای ماست با هم.

از سر کار برمی‌گردم تنها می‌شینم رو سوفا به تلویزیون خیره میشم تا وقتی‌ حسابی‌ گرسنه بشم و یادم بیفته که غذا ندارم. میرم یک املت پر ملاط با کلی‌ پنیر درست می‌کنم اما نصفش رو هم نمیتونم بخورم. شب دیر میاد خونه، خسته‌ام اما خوابم نمی‌بره تا نیاد. سوت زنان میاد تو، شنگول و خندان. دستی‌ به سر و کول سگ‌ها می‌کشه و میاد می‌شینه کنار من بغلم میکنه. میگم بی‌ الکل میدی میگه آبجوی ایرلندی زدم، بیا بریم ایرلند یک سفر سر حال بیاییم. بعد هم کلی‌ در احوالات ضرورت سفر حرف میزنه و اینکه از حال و هوای خونه بیاییم بیرون و دو سه روزی خودمون باشیم و از این روزه خونی ها. میگم بگو هوس آبجو خوری با پدرم رو کردم، می‌خنده...میگه شاید. مست نیست اما زیادی سر حاله برای ساعت دوازده و نیم شب. من رو به خودش میچسبونه و مثل بچه‌ها سرم رو میبوسه. میگه سخت نگیر "سر جدییت" و این "سر جدت" رو با لهجه‌ای میگه که نه فارسیه نه افغانی و نه هیچ جایی‌، که همین خودش کلی‌ خنده داره، تلاشی که به کار میبره تا این کلمات فارسی رو با مناسبت و بی‌ مناسبت بگه، همین خودش موضوع چند دقیقه خنده می‌تونه باشه. میگم حالا ببین اصلا بلیت گیرت میاد؟ خوشحال و خندان میگه اره، گرفتم! اگر حالش بود کلی‌ براش ناز می‌کردم و اخم الکی‌، اما راستش حال اینهم نیست. چیزی نمیگم و اجازه میدم که پدرانه شانه‌ هام رو نوازش کنه. نیم ساعتی‌ میشینیم بی‌ حرف تا بریم به سمت جیش مسواک لالا. کنارش هی‌ جابجا میشم و فکر می‌کنم چه عجیبه که گاهی‌ جوری با من برخورد میکنه که انگار بار اولیه که پیشمه. گاهی‌ حتا حس می‌کنم از چیزی شرم میکنه یا مثلا می‌ترسه کاری انجام بده دوست نداشته باشم. این رفتارش خیلی‌ برام قشنگه، من رو میبره به روز‌های اول با هم بودنمون. اون شب‌های که از هم میپرسیدیم :"چطور بود؟" کم کم دیگه این "چطور بودن" اهمیت خودش رو از دست میده، انگار باید همیشه خوب باشه و جای سوال هم نداره. شاید هم چون اگر بد باشه، خوب بده دیگه! مثلا اگر بگی‌ بد بود یا هیچ نچسبید، گناه کردی و طرف رو رنجوندی از خودت. تازه شده دروغ هم بگی‌ فقط برای اینکه برق خوشحالی رو توی چشم هاش خاموش نکنی‌ و نندازیش تو این ترس که "اگر همیشه بهم بگه بیمزه بود تکلیفم چی‌ میشه؟!" با این فکر‌ها هی‌ می‌چرخم، دورش میزنم، چپ، راست، بالا پایین. یکهو فکر می‌کنم چقدر براش کوتاهم، پاهام اگر بهش برسه، صورتم روبروی صورتشه، بهش میگم و حالا نوبت اونه که بخنده، البته به نظر من چندان خنده در نیست. میگه چه وقت این حرفها؟ ولی‌ من فکر می‌کنم دقیقا وقت همین حرف هاست. توی حالت معمولی‌ که من به بلندی قدش فکر نمیکنم، اما اینجا این اختلاف قدمون بیشتر تو چشمم میاد. میگه حواست پرته، اما نیست بر عکس، حواسم خیلی‌ هم جمعه فقط به فکر چیز‌هایی‌ می‌افتم که بطور معمول بهش توجه ندارم. نمیدونم چقدر طول می‌کشه که از این فکر‌ها بیام بیرون و نفس هام ریتم طبیعی خودش رو پیدا کنه، اما وقتی‌ به خودم میام میبینم دارم چمدونم رو برای یک سفر سه روزه می‌بندم.
6 Comments:
Anonymous Anonymous said...
dost daram neveshtehato...hese khobi daram manam minevisam ama kam...vaghti kardi bekhon...http://migi-migam.blogfa.com/

Anonymous shokolate talkh said...
che khoob ke miri safar

سفر در خلاء ريشه‌هاي مشترك در نوستالو‍‍ژي؟

Anonymous azi said...
safar khosh

وای چه قدر این پستت رو دوس داشتم ...
...
گمانم اثر پاییزه، نبود هم میشد گفت اثر زمستونه یا بهار یا هر چی‌، بالاخره اثر چیزی هست دیگه.
...
دلم برای اینجا هم تنگ شده بود .

Anonymous دارل said...
دیرو از سفر برگشتم اولین کاری که کردم رفتم روی تراس یه نخ سیگار روشن کردم یهو دیدم روی سرم فرت فرت فرت یه کفتر پر زد رفت چند روز که نبودم روی تراس لونه کرده بود
سفر مثل مردن میمونه
چند وقتی که نیستم انگار مردم
انگار پرنده ها منترن بمیرم خونه م رو لونه کنن