من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Friday, August 05, 2011
هی‌ توی آشپزخونه چپ و راست میره، مونده که چی‌ درست کنه برای دخترش که چند رزی مهمون ماست و بیشتر به یک اسکلت متحرک شباهت داره تا یک موجود زنده. گوشت قرمز هم لب نمیزنه چون سالم نیست و گوشت مرغ هم باید از مرغئ باشه که توی مزرعه رشد کرده باشه و خوب زندگی‌ کرده باشه و از این حرفها یه صد تا یک غاز...برای کمک بهش میگم پستا بگذار، میگه بورینگ. میگم به جهنم که بورینگ، پنیر بریز روش. میخواد برای دخترش سنگ تمام بگذاره به گمانم! خودم دست به کار میشم سالاد درست می‌کنم از اون‌ها که انگار هر چی‌ دم دست بوده ریختی توش از خیار و گوجه و کاهو و اواکادوو و قارچ و گل کلم و هویج گرفته تا تخمه آفتاب گردان و بادوم زمینی‌ و زیتون و پنیر و گوجه خشک. چند قطره هم روغن زیتون و سرکه باسیلیکو. سالاد من در آوردی که که احتیاج به چیزی نداره جز یک تکه نون تا سیر سیرت کنه. می‌نشینیم با اسکلت گویا مشغول خوردن میشیم. دخترک با هر لقمه یی یه "اوم" کشیده میگه، و انگشت شصت نشون میده که خر فهم کنه که یعنی‌ عالیه! وسط این انگشت‌ها و اوم‌ها موبایلم زنگ میزنه، سر پرستارمونه میگه همکار شبمون مریضه اگر می‌تونم برم جاش. میگم نمیتونم، التماس میکنه، میگم حالم خوش نیست. میفهمم باور نکرده، فدای سرم! اینجور وقت‌ها مصمم میشم که کارم رو تغییر بدم، نمیدونم به چی‌...فقط به چیزی که کسی‌ هی‌ وقت و بی‌ وقت زنگ نزنه بگه کسی‌ مریض شده بیا جاش.

شب میخوان برن پیاده روی، حالش نیست. میمونم خونه کاری از گروه دستان رو ببینم که دوستم برام آورده. به دلم نمینشینه اصلا. خیلی‌ نوحه خونیه. همه نفرات گروه لباس‌های بد دوخت یک شکل تنشونه فکر کنم از جنس گونی چون اگر گونی نبود، نه اینقدر عرق میریختن نه اینقدر چهره‌هاشون معذب به نظر میرسید. یقه‌ها هم آخوندیِ بلند، نمیدونم چه اصراریه که مردهای گردن کوتاه پیرهن‌های یقه آخوندی تن‌ کنن که گردنشون گم بشه تو لباس. یک طرح مسخره هم روی سینه‌هاشون هست که به گمونم قرار بوده طرح سنتی‌ باشه، اما معلوم نیست چیه. قد آستین‌ها بلندن و یکی‌ دو بار تا شده. لباسها مثل یونیفورم می‌مونه، انگار مثلا تک سایز دختن و اگر به تن‌ طرف نخوره فقط "بد لاک". از خودم می‌پرسم یعنی‌ هیچ راهی‌ نداره یک خیاطی بیاد مثل آدم سایز بزنه و حالا نه از گونی، از یک پارچه پدر مادر دار یک دست لباس خوش فرم برای این بیچاره‌ها بدوزه که اینقدر معذب به نظر نیان؟ خلاصه فاجعه ایه برای خودش. دلم می‌خواست این بنده خدا‌ها کمی‌ هم در کنار موسیقی، ورزش هم میکردن که اینقدر ضعیف الحال به نظر نیان. حالا که البته هیچ کار دنیا، به خصوص خوانندگی سنتی‌ به میل دل‌ من نیست...این هم روش. تو ذهنم حسابی‌ سلاخیشون می‌کنم و کمی‌ بعد هم عذاب وجدان ناچیزی به سراغم میاد که زیاد طول نمیکشه. کتابی دست میگیرم، اینجوری بهتره.
5 Comments:
Anonymous مهرزاد said...
اون حالت شدید که توی پست آخر گفتم حالت گریه کردن بود که نخواستم مستقیم بگم پستم چسناله ی صرف بشه
دست خودم نیس هرچیزی به گریه م میندازه
اون حالتایی که گفتی رو هم اره اینجوریه که یهواحساس انرژی می کنم شدید دوس دارم بدوم داد بزنم دعوا کنم یه کار پرانرژی بعد یهو پنچر میشم قبلنا شدیدتر بود الان کمتر
الان مشکل پزشکی فیزیکالم یه چیز دیگه س که نمیدونم چیکارش کنم میگم شاید موردشو سراغ داشته باشی دیاگنوس هم کردی کردی نکردی هم نکردی
عضله پشت پای چپم (پشت ساق) یکی دو سالی هست که به صورت متناوب اسپاسم میشه شبا از خواب بیدارم میکنه بعضی وقتا حین راه رفتن میگیره بعد میلنگم! مجبور میشم یکی دو دییقه وایسم تا خوب بشه
الان یکی دوماهه همزمان که اون عضله ی پشت ساق سفت میشه عضله پشت رون همون پام - پای چپ - شل میشه »‌درد نداره ها ولی یه خستگی مزمن توش هس که روی اعصابمه
فیزیوتراپی یه کم بهترش میکنه
ولی فقط یه کم برای چند ساعت
پیشنهاد خاصی داری هم برای اولی هم دومی ؟

Anonymous Anonymous said...
hasti jana manam hasti hastam.
Yeh soal dahstam ageh nakhasti javab nadeh. Chera hamsaret bacheh nemikhad? chon khodesh dokhtar dareh va in barash kafieh?

Anonymous meisam said...
salam hasti jan

Anonymous مجید said...
سلام هستی

با عجب اسکلتی هم خونه ای!

آره پرستاری هم شغل سختیه، به خصوص کشیکش!

منم زیاد با سنتی حال نمیکردم، زیادی توش نوحه خونیه.

اما الان مدتیه متوجه شدم تو این مملکت تا بوده، بلا و بدبختی بوده که سر مردم اومده، طفلکا حق دارن نوحه خون باشن

آره اینجوری بهتره که آدم کتاب بگیره دست