من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Sunday, August 28, 2011
کم کم برای انتخابت آماده میشم، انتخاباتی که به نظر میاد روی همه چیز میتونه اثر گذار باشه. ما هنوز شک دارم و هی‌ بالا پایین می‌کنم که ضربدرم رو توی کدوم چهار خونه بزنم. روزگار خوبی‌ نیست، همه از هم پلید ترن، همه فقط به فکر به قدرت رسیدن هستن...کلی‌ وعده، کلی‌ اتوپیا، از اینها چیز خوبی‌ در نمیاد.

این چند روز به قول معروف با دنده پنج حرکت کردم خیلی‌ خسته هستم، صلیب سرخ کلی‌ کار بوده، هی‌ بسته بندی..هی‌ برچسب زدن، هی‌ امید الکی‌. یادم میاد ما از سال سوم دبیرستان برای آفریقا کمک جم میکردیم، اونموقه که راه میفتادیم تو مدرسه، یک تومن دو تومن میگرفتیم از بچه ها...هیچ وقت هم نفهمیدم این پول‌ها به دست کسی‌ رسید یا نه. فکر می‌کنم الان زیاد مهم نیستا برام. فکر کن اینهمه کمک مالی‌، اگر ده تا مهندس آبیاری میرفتن مثلا سومالی با این چند صد میلیون پول که از دنیا سرازیر میشه آفریقا، یک صد درست حسابی‌ میساختن یا به طور منظم مسیر لوله کشی‌ آب رو به راه مینداختن، الان دیگه دست کسی‌ دراز نبود. فکرم رو به "کارستن"، رئیس گروهمون در میون میگذارم، سر تکون میده میگه شاید. نمیدونم "شاید" یعنی‌ چی‌؟ "شاید" جواب نیست، اصلا معنی‌ هم نداره اینجا. که چی‌؟ که یعنی‌ اگر این کار میشد، میشد فهمید، اما چون نشده، نمیشه نظر داد، یا چی‌؟ اینکه فهمیدنش خیلی‌ سخت نیست. فقط یک حساب کتاب دقیق می‌خواد و چند تا رقم و شناخت جغرافی منطقه. اینها یعنی‌ آفریقا باید آفریقا بمونه، همین. دیشب هم مراسم کمک به شاخ آفریقا بود. صد و ده میلیون کرون پول جمع شد. کم نیست صد و ده میلیون.این پول باید غذا بشه و سر پوشی برای مردمی که دویست کیلومتر پیاده راه میان تا برسن به اردوگاه‌هایی‌ که صلیب سرخ زده، همراه با بچه‌هایی‌ که از زور تشنگی و گشنگی از حال رفتن. بچه‌هایی‌ که حتا اگر بهشون غذا هم برسونی، مغزشون آسیب دیده و نمیشه برای خیلی‌‌هاشون کاری کرد. اینها چهره زشت دنیاست، لکه ننگ عدالت خدا، مثلا یا شاید خشم طبیعت کور...یا اصلا هیچی‌...خیال کن یک عده باید بمونن یک عده باید برن.

عجیب خسته ام، میخزم تو بغلش تا بدبختی هام یادم بره.
Friday, August 19, 2011
-سوریه غرق در خون، اپوزیسیون دولت دست راستی‌ دانمارکی حمله نظامی به سوریه و یک آپشن قابل بحث می‌دونه. این اپزسیون تشنه قدرت، حتا جرات اون رو نداره که بگه چه برنامه دقیقی‌ برای این کار داره و منتظره ببینه ارباب امریکاییش چی‌ میگه تا اون هم همون رو تکرار کنه. بمباران لیبی‌ داره کمر بودجه نظامی کشور چوس مثقال دانمارک رو میشکنه، اما هنوز دولت فاشیست و وزیران احمقش سرشون رو کردن زیر برف و فقط به فکر انتخابت جدید هستن. اتفاقاتی که تو سیاست داخلی‌ اینجا داره میفته راستی‌ راستی‌ خیلی‌‌ها رو نها امید کرده و تنها اثبات هزار باره این ادعاست که وقتی‌ پای قدرت در میون باشه دموکراسی فراموش میشه.

-این چه معنی‌ داره که هنوز تابستون رو خوب مزه نکردین، پاییز میرسه؟ مرده شور فصلهای اینجا رو ببرن که هیچ چیزش به آدم نرفته.

-از یک جمعه بارونی سرد پر باد، هیچ چیزی بهتر از این در نمیاد.
Monday, August 15, 2011
ساعت ده صبح میرم تو بخش کناری چند تا پرونده بیارم تا وقتم کمتر در انتظار منشی‌ بخش تلف بشه. میبینم همکارم، "استا" داره با دو تا خانم بحث میکنه. از سر و رو و فرم لباس پوشیدن و به خصوص لهجه‌ای که یکیشون دانمارکی حرف میزنه، شک نمیکنم که هموطن هستن. یکیشون جوونه و خیلی‌ هم زیبا با با کلی‌ حرکات دست و انصافاً با هر حرکتی‌ رایحه خشبوی تو هوا پخش میکنه. اون‌یکی هم مسنه شاید شصت ساله و از شباهتی که داران میشه فهمید مادرشه. طبق معمول دانمارکی هم نمیدونه و من میشنوم که هی‌ میگه بهش اینو بگو ازش اینو بپرس...بیخود کرده...و از این حرف ها. همکارم بر میگرده طرف من، من هم مثل بچه آدم ایستادم خودم رو قاطی نمیکنم. از استا می‌پرسم چیه میگه "میخوان برم ملاقات!" تو بیمارستان این موقع روز کسی‌ ملاقاتی نمی‌ره...البته دانمارکی‌ها نمیرن. ما با بیشتر خارجی‌‌ها تو این مورد مشکل داریم و کلی‌ وقت میگذاریم تا توضیح بدیم چرا. به نظر من عرب‌ها از همه تو این مورد بد ترن و یک جور‌هایی‌ مسئله رو شخصیش می‌کنن، زیاد هم حرف بزنی‌ میگن راسیستی. حالا البته گیر هم وطن افتادیم! دختره به من خیره شده و احتمالاً همانجور که من فهمیدم ایرانیه اون هم همین حدس رو زده. دلم تو دلم نیست که یکجوری جیم بشم. از پشت پیشخوان میام بیرون میاد طرفم و میپرسه که میتونه بره تو اتاق ملاقات مریض. میگم: "الان وقت خوبی‌ برای ملاقات نیست چون دکتر‌ها معمولا این ساعت ویزیت داران و بهتره که همینجا توی راهرو بمونه اگر می‌خواد مریض رو ببینه". میپرسه کجایی هستم، میگم. میگه: "اوا ا ا چرا پس فارسی حرف نمی‌زنی؟" چیزی نمیگم، میام برم خانم مسنه با کمی‌ تحکم، در حالی‌ که بازوم رو نگاه داشته میگه: "حالا "تو" یه کاری کن ما بریم تو (تو رو خیلی‌ خودمونی میگه)...این پرستاره نمی‌ذاره...این چه مدلشه، اگر ایران بود تا کمر برات خم میشدن اینجا هیشکی به هیچکی نیست...ها...میشه بریم؟" میگم: "خانم قانون اینه، این وقت روز معمولا ملاقات نیست مگر اینکه تو راهرو..".حرفم رو راحت قطع میکنه میگه قبلان هم گفتی‌، یک جورهایی تو مایه خفه شو، مثلا! بعد ادامه میده: "شوهرم دیروز عمل شده، لگنش شکسته...راست راست داشت راه میرفت لیز خورد افتاد زمین لگنش شکست، نمیدونیم دکترش به درد بخور بوده یا نه! دکتر‌های اینجا که دکتر نیستم همه بیطالن...تازه طرف خارجی‌ هم بود...دیگه بد تر...شما میشه بیشتر به شوهرم برسین، عادت نداره تو بیمارستان باشه...اون هم اینجا، بیمارستان دولتی...". میگم:"من توی این بخش کار نمیکنم، زیاد هم نگران نباشین، شکستگی لگن توی سنّ بالا خیلی‌ معموله، زود خوب میشن." گوشه لبهاش رو میاره پایین، پیشونیش رو چروک میندازه و با این کارش خوب میفهمم که حرفم به مزاجش خوش نیومده و حتما من رو گذاشته قاطی بیطال ها. تازه اینجا یادم میاد چرا هر وقت یک ایرانی تو بیمارستان میبینم زود در میرم یا خودم رو مشغول کاری می‌کنم که نخوام باهاشن حرف بزنم! حس خوبی‌ نیست اما وقتی‌ چند بار دچار چنین مشکلاتی شده باشی‌ یا درخواست‌های غیر منطقی‌ آزت شده باشه کم کم همین حالت رو پیدا میکنی‌ میگم ببخشید من کار دارم و باید برم. دستم رو ول میکنه. یهو یادم میاد این شازده من دیروز کشیک داشته و مطمئن میشم که جراح بیطالش دوست پسر من بوده با اینحال ، بر می‌گردم می‌پرسم دکترش عرب بود؟ میگه: "نه بابا، از این مو زردها...گمونم روس بود، به قدرت خدا قد هیچی‌ هم نمیفهمید...هی‌ بهش گفتم شنبه روز تعطیلی‌ شوهرم رو عمل کن بچه هاش بتونن بیان...گفته الان وقتش شده...یارو بیلمز بود والا." هم خنده‌ام میگیره هم یه جور‌های به غیرتم بر میخوره که اینجوری بهش میگه! برمی‌گردم سر کارم اما حقیقتاً کلی‌ تو فکر میرم از این عرض فکر عجیب بعضی‌ از هموطن ها. شب وقت غذا یادم میفته به اپیسود روز، براش تعریف می‌کنم که طرف بهش چی‌ گفته، غش میکنه از خنده. یادش نیست چی‌ گفته و چی‌ شنیده اما به چیزی که تشبیهی شده باراش کلی‌ جالبه، میگه: "اگر دم دستت بود یکی‌ دو مورد از اینها رو بفرست ما هم کمی‌ باهاشون حال کنیم". تو دلم میگم خوش به حالت که به هر چیزی میتونی‌ اینجوری بخندی.
Friday, August 05, 2011
هی‌ توی آشپزخونه چپ و راست میره، مونده که چی‌ درست کنه برای دخترش که چند رزی مهمون ماست و بیشتر به یک اسکلت متحرک شباهت داره تا یک موجود زنده. گوشت قرمز هم لب نمیزنه چون سالم نیست و گوشت مرغ هم باید از مرغئ باشه که توی مزرعه رشد کرده باشه و خوب زندگی‌ کرده باشه و از این حرفها یه صد تا یک غاز...برای کمک بهش میگم پستا بگذار، میگه بورینگ. میگم به جهنم که بورینگ، پنیر بریز روش. میخواد برای دخترش سنگ تمام بگذاره به گمانم! خودم دست به کار میشم سالاد درست می‌کنم از اون‌ها که انگار هر چی‌ دم دست بوده ریختی توش از خیار و گوجه و کاهو و اواکادوو و قارچ و گل کلم و هویج گرفته تا تخمه آفتاب گردان و بادوم زمینی‌ و زیتون و پنیر و گوجه خشک. چند قطره هم روغن زیتون و سرکه باسیلیکو. سالاد من در آوردی که که احتیاج به چیزی نداره جز یک تکه نون تا سیر سیرت کنه. می‌نشینیم با اسکلت گویا مشغول خوردن میشیم. دخترک با هر لقمه یی یه "اوم" کشیده میگه، و انگشت شصت نشون میده که خر فهم کنه که یعنی‌ عالیه! وسط این انگشت‌ها و اوم‌ها موبایلم زنگ میزنه، سر پرستارمونه میگه همکار شبمون مریضه اگر می‌تونم برم جاش. میگم نمیتونم، التماس میکنه، میگم حالم خوش نیست. میفهمم باور نکرده، فدای سرم! اینجور وقت‌ها مصمم میشم که کارم رو تغییر بدم، نمیدونم به چی‌...فقط به چیزی که کسی‌ هی‌ وقت و بی‌ وقت زنگ نزنه بگه کسی‌ مریض شده بیا جاش.

شب میخوان برن پیاده روی، حالش نیست. میمونم خونه کاری از گروه دستان رو ببینم که دوستم برام آورده. به دلم نمینشینه اصلا. خیلی‌ نوحه خونیه. همه نفرات گروه لباس‌های بد دوخت یک شکل تنشونه فکر کنم از جنس گونی چون اگر گونی نبود، نه اینقدر عرق میریختن نه اینقدر چهره‌هاشون معذب به نظر میرسید. یقه‌ها هم آخوندیِ بلند، نمیدونم چه اصراریه که مردهای گردن کوتاه پیرهن‌های یقه آخوندی تن‌ کنن که گردنشون گم بشه تو لباس. یک طرح مسخره هم روی سینه‌هاشون هست که به گمونم قرار بوده طرح سنتی‌ باشه، اما معلوم نیست چیه. قد آستین‌ها بلندن و یکی‌ دو بار تا شده. لباسها مثل یونیفورم می‌مونه، انگار مثلا تک سایز دختن و اگر به تن‌ طرف نخوره فقط "بد لاک". از خودم می‌پرسم یعنی‌ هیچ راهی‌ نداره یک خیاطی بیاد مثل آدم سایز بزنه و حالا نه از گونی، از یک پارچه پدر مادر دار یک دست لباس خوش فرم برای این بیچاره‌ها بدوزه که اینقدر معذب به نظر نیان؟ خلاصه فاجعه ایه برای خودش. دلم می‌خواست این بنده خدا‌ها کمی‌ هم در کنار موسیقی، ورزش هم میکردن که اینقدر ضعیف الحال به نظر نیان. حالا که البته هیچ کار دنیا، به خصوص خوانندگی سنتی‌ به میل دل‌ من نیست...این هم روش. تو ذهنم حسابی‌ سلاخیشون می‌کنم و کمی‌ بعد هم عذاب وجدان ناچیزی به سراغم میاد که زیاد طول نمیکشه. کتابی دست میگیرم، اینجوری بهتره.