من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Tuesday, July 27, 2010
دعوت میشیم به دبی، من از این شبهه سرزمین بی‌ در و پیکر تخمی هیچ خوشم نمیاد. تجمل تهوع آورش حالم رو بیخودی خراب میکنه. هوای خفقان آوار، ساختمان‌های طلایی، جزیره‌‌های مصنوعی...هیچ چیز تو این بلبشوی پر افاده، اصیل نیست. یکجور‌هایی‌ خالیه. می‌ترسی‌ تقش در بره، می‌ترسی‌ دو روز دیگه بگن خالی‌ بود، دروغ بود، اصلا نبود...مثل سفر به ماه، مثل اولین گام انسان در فضا، که ریشخندی بود به بشریت و قدم هاش، و محک زدن حماقت انسان. که حالا بعد از چهل سال گندش در اومد. به قول کارشناس فضای دانمارکی، توی جنگ سرد هر چیزی می‌تونست اتفاق بیفته، ما چرا سناریوی سفر به فضا رو باور کردیم؟ حالا هم شده حکایت دبی و قول چراغ جادو. هرچی‌ بود یک هفته یی مثل "مرفهین بی‌ درد" زندگی‌ کردیم و فهمیدیم چرا وقتی‌ تو ماشین بنز نشستی و کسی‌ رو هم جز خودت و اطرافیان مثل خودت نمیبینی، فکر میکنی‌ دنیا گل و بلبله و بقیه رو به یک جاهایت حواله میدی.

کار رو شروع کردیم. برگشتیم به روز از نو و روزی از نو. نمیدونم چرا از برگشتن به "همیشه ام" به "هر روزم" و به "خودم" خوش حالم؟
Saturday, July 17, 2010
عوض شده. پستش سرعتش، رنگ چشمهاش و موهاش، حتا حالت نگاهش، اما وقتی‌ حرف میزنه، خود خودشه. روبروی هم ایستادیم و فقط به هم نگاه می‌کنیم. میگم خوش آمدی، میخنده. استخوانهای شونه هاش زده بیرون. بغلش می‌کنم، و حس می‌کنم یک آدم دیگه رو در آغوش دارم. دلم نمیخواد رهاش کنم. حرف دارم، فقط حرف دارم که یک ریز بریزم بیرون. می‌خوام صداش رو بشنوم. میخوام حرف بزنه و من هی‌ نگاهش کنم ببینم چطور لبهاش حرکت میکنه. توی خونه با همه جا سرک میکشه. خونه رو بوس میکنه، میگه دلم برای خونه تنگ شده بود، باور میکنی‌ هستی‌؟ میگم اره و نمی‌فهمم چطوری خودم رو پرت می‌کنم توی آغوش استخوانیش و دلم می‌خواد می‌تونستم هر خودم جذبش کنم. تو این التهاب تمام نشدنی‌، هی‌ از خودم می‌پرسم چه مرگته هستی‌، دلتنگ تنشی یا خودش؟ فقط همینقدر می‌دونم که نفسم برای همه چیش بند میاد. هول دارم، میترسم یکهو غیب بشه و من گمش کنم. خودم رو رودی میبینم که میریزه توی دریاش. چقدر عجیبم، چقدر برای خودم تعریف نشدنیم. خوبه، همین خوبه. مثل قبله، نه،گرمتر از قبل، طوفانی تر و مهربون تر از قبل. خسته نمیشام انگار. چه شده هستی‌؟ مگه میشه بعد از این طوفان، دوباره زندگی‌ عادی رو از سر گرفت؟ مگه میشه اصلا زندگی‌ کرد؟

حرف میزنه، از همه چی‌، از کارهاش، از اونجا، از فقر، از مرگ، از نداشتن ها، از میل دوباره به رفتن، و می‌پرسه من چطورم و تنها یی سخت بوده یا نه، و من چه باور نکردنی میگم که همه چیز خوب بوده و فقط جای اون بوده که خالی‌ بوده و همین. و دوباره غرق میشم در دنیای قشنگش و دوباره غرق میشم توی دریاش. زندگی‌ می‌کنم به معنی واقعی‌.
Thursday, July 01, 2010
هوای گرم، تابستان رنگی‌، دریای سبز و آبی، یک شیشه نوشابه تگرگی و یک روز بدون ماجرا...برای آرام بودن و به هیچ فکر نکردن همین کافیه، اگر ناگهان خیال ناخوانده تو از راه نرسه و من رو در خودش غرق نکنه. تو برای من مثل یک بغض باز نشده یی، هنوز مثل جمله یی ناتمام، بین ذهن و زبانم پرسه میزنی‌. بعد از اینهمه آشوب، بعد از اینهمه زلزله درونی‌، کسی‌ نیستی‌ که آرزوی با او بودنش رو داشته باشم، اما تکلیفم رو با حرفهای نگفته‌ای که روی دلم تلنبار شده، نمیدونم. حالا فکرش رو بکن، کنار ساحل دراز کشیده باشی‌ برای دور شدن از جنجال بیرون، اما اسیر جنجال درون بشی‌. توی خیالت با کسی‌ حرف بزنی‌، بد و بیراه بگی‌، بجنگی، عصبی بشی‌ و اصلا یادت بره کجا هستی‌.

حیف که جمله تو هیچ وقت تمام نخواهد شد. شاید هم بهتر، که نیمه، باقی‌ بمونی، یک جایی‌ مثل یک عروسک دکوری، بی‌ تحرک به زمین بچسبی و منتظر باشی‌ هر از گاهی‌ من از راه برسم، گرد و غبارت رو بگیرم و دوباره بگذارم سر جات...