گفت من که نیستم نرو بپر، ترجیح میدم باشم. گفتم باشه، به روی چشم. نگفتم که دیروز هوا خوب بود من هم رفتم پریدم. دروغ گفتم، به همین سادگی. نگفتم اگر نمیرفتم میپکیدم. قلبم منفجر میشد. نگفتم همکارم سرطان گرفته، و دکترش فقط چهل درصد بهش شانس زنده موندن داده. نگفتم، چون همکارم رو میشناسه. نگفتم و پکیدن رو برای خودم نگاه داشتم. نه اینکه فکر میکنم اون هم قلبش درد میگیره، فقط خواستم دردش فقط مال خودم باشه، این یعنی نهایت خود خواهی...
وقتی غصه داری، تنهایی طولانی تر و سیاه تر میشه. هوا خوب بود با همکارها رفتیم بیرون آبجو بزنیم. نمیدونم گرمای لذت بخش هوا بود یا تشنگی من، که اینقدر این معجون بهم چسبید. حس بدی داشتیم همه مون. کریستینا گفت بریم شئم بخوریم، بعد هم بریم بار. گفت بریم سوشی بخوریم. خوشبختانه نه من با ماهی خام حال میکنم نه یکی دیگه از بچه ها. رفتیم رستوران مکزیکی، چون ارزون تر از بقیه بود. نشستیم و به سبک هالیوودی شاید هم س.ک.س اند د سیتی، غذا خوردیم و فلسفه بافتیم، و از بی ارزشی زندگی گفتیم و دلمون برای همکارمون سوخت و قول دادیم به هم که از همین لحظه به بعد، قدر زندگی رو بدونیم، و تا میتونیم مادر ترزا باشیم و گًه بخوریم اگر از سرنوشت گله کنیم، و کور بشیم اگر سالم زندگی نکنیم...احتمالاً کمی مست بودیم چون فردا صبح، همه چی یادمون رفته بود.
شمارش معکوس شروع شده. ۲ هفته دیگه برمیگرده.