من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Tuesday, March 30, 2010
ماشین رو روبراه میکنه برای حرکت. زیاد از مکانیکی سر رشته‌ نداره، اما خوب بلده خودش رو روغنی کنه. میریم پراگ. "لازمه، برای همه چیزمون و همه جامون..." این رو با لبخند میگه و من هم قبول می‌کنم. لیستی از چیز‌های که باید برداریم نوشته، هر تکه‌ای رو که می‌گذره، روی لیست خط میکشه، و من حال می‌کنم از اینکه فقط بیننده باشم. پراگ باید شهر قشنگی‌ باشه، توی عکس‌ها که قشنگه امیدوارم تصاویر جاندارش هم همین اندازه دیدنی‌ باشه. البته زیاد هم فرقی‌ نداره کجا باشیم، هرجایی میتونه دیدنی‌ باشه اگر درست ببینیم.

سه هفته دیگه میره زامبیا برای سه ماه. مدت‌ها بود که در لیست پزشکان اعزامی بود و چند روز پیش، خبرش رسید. قرار گذشته بودیم با هم بریم، اما برنامه من جور نشد. هم تجربه کافی‌ ندارم و هم دوتایی رفتن درد سر‌های خودش رو داره. همزمان با رفتنش مامان میاد اینجا، اما با این حال جاش خالی‌ میمونه. سعی‌ می‌کنم بهش فکر نکنم، حالا وقت این چیز‌ها نیست.
Thursday, March 25, 2010
به تی‌ وی خیره شدم. فکرم اما همه جا هست جز آنچه بر صفحه می‌گذره. فکرم دور توربولنس‌هایی‌ می‌گذره که این چند وقت اخیر داشتم و این سکوتی خالی‌‌ای که در وجودم جا خوش کرده. بیشتر وقت‌ها ساکتم، ‌او هم حرفی‌ نمیزنه. با حوصله صبر میکنه، اینرو از چشم هاش میفهمم، از اینکه دو سه هفته یی هست که برای تمرین به منزل دوستش میره. مطمئن نیستم این حوصله کی‌ به پایان میرسه، کی‌ به من هی‌ میزنه و برای شلوغی های خودش دلتنگی‌ میکنه. حتا نمیدونم خودم کی‌ برای خودم دلم تنگ میشه. غصه‌های هست که هر از گاهی‌ میان مینشینن روی دلم، و من همه رو پس میزنم، حتا گریه‌های مامان رو برای خاله مریضم، که کنسر وجودش رو اروم آروم میخوره. این روز ها روز‌های گریه نیستن، با اینکه خوش بودن جرمه. با این حال من به طرز محسوسی به مرز پایانی رسیدم، به اونجا که دلت ناکجا آباد می‌خواد.

زیر چشم نگاهش می‌کنم که دراز کشیده روی سوفا، یک دستش زیر سرشه و با دست دیگه ادمیرل رو ناز میکنه. این چند وقت گذشته به درک دیگه یی ازش رسیدم. درکی که ساخته‌های ذهنی‌ ایم رو به هم زده و از نو ساخته. درک دگرگون از آدمی‌ که این دو سه ساله به زندگی‌ خودم راه دادم، بارها زیر ذره بین پیشفرض های ذهنیم قرارش دادم، انالیزش کردم، باهاش جنگیدم یا خوش بودم، و گاهی‌، فقط گاهی‌ تشنجات ذهنی‌ و روحیم رو باهاش قسمت کردم. چرا نباید تصور کنم که باورهای ذهنی ‌او هم همینقدر نسبت به من به هم ریخته؟ وقتی‌ بدون کوچکترین تردید من رو به حال خودم می‌گذره، وقتی‌ هیچ اشاره یی به زلزله گذشته نمیکنه، وقتی‌ کنار من دراز میکشه و من تنها صدای نفس هاش رو میشنوم و غوغای پنهان درونش رو، وقتی‌ پاهاش رو سر میده روی ساق پای من، و ارتباط تن هامون به همینجا ختم میشه...در تمام این لحظات، می‌دونم که من رو تخمین میزنه، میسنجه، و به انتظار میمونه. خوبه که اینطوره. فهمیدمش. من رو فهمیده. میدونه که مکالمه با آدمی‌ که هنوز در حال دورانه، بیفایده هست. اینرو میدونه نه به عنوان یک پزشک، میدونه به عنوان یک همراه. اینکه کی‌ از این همراهی خسته بشه، داستان جداگانه ایه.

خسته از خیره شدن به تی‌ وی، میپرسم که دوست داره ایستر بریم سفر. از جاش میپره. انتظار این رو نداره، حتما نداشته. میگم هر جا، هر چی‌، فقط بریم. و اینجور میشه که من تصمیم میگیرم " همراهی" رو باهاش دوباره تکرار کنم.
Tuesday, March 16, 2010
بهار میرسه، من این رو نه از روی سنبل ها، لاله‌ها و نرگس‌های بی‌ رنگ و روی مراکز خرید میفهمم، که هنوز سرمای هوا اجازه نداده از گلخونه بیان بیرون، و نه از روشن شدن تدریجی هوا، که هنوز باد بی‌ پیر نگذاشته قشنگیش رو ببینیم. من بهار رو از روی تن خودم میفهمم، از اینکه پوستم به نو شدن احتیاج داره و روحم فهمیده که تغییری در راهه. از اینکه گوشه‌هایی‌ از ناخوداگاهم یک دلتنگی خفیف رو در خودش جا داده، دلتنگی نبودن و بوی سفره هفت سین رو نچشیدن. نه اینکه دلتنگم و درگیر نوستالژی، نه، فقط یک جور حس بیقراریه، حس نبودن در عمق یک باور مشترک، حس فاصله گرفتن از هوای یا مقلب القلوب، حس گم کردن تدریجی‌ سیزده بدر در روزمره گی‌های زندگی‌ غربت، حس نبودن در جمع اشنا.هیچ چیز نمی‌تونه این حس رو در خودش جا بده. میشه شاید رفت توی یکی‌ از جشن‌های سال نو ایرانی، جایی‌ جمع شد، رقصید، حاجی نو روز رو دید، سمنو خورد...رقصید، نوشید و شب هم برگشت خونه و هی‌ زنگ زد به مادر، دائی، دوستان و هی‌ تبریک گفت و آرزوی خوشی‌ کرد و پیروزی. میشه هم موند پای یک هفت سین همیشه ناقص در آرامش، سبزی پلو خانگی رو بو کشید، موزیک ملایم گوش کرد، و بدون شنیدن صدای مجری‌های مهربان و خوشحال تی‌ وی فارسی به سال نو وارد شد، صورت تنها عضو خانواده رو بوسید و به زبانی‌ غیر از فارسی گفت: عیدت مبارک. میشه با این چند ساعت آخر سال هر کاری کرد.

بهار میرسه و من هر سال بیشتر به این باور می‌رسم که نصف راه زندگی‌ رو رفتم و هیچ نمیدونم نیمه دیگر رو چه طور قراره طی‌ کنم. چقدر سوال برانگیزه که این حس گذشت زمان، کمتر در روز تولدم به سراغم میاد، اما بهار...هر بهار این حس عجیب هجوم میاره ، و امسال کمی‌ بیشتر از هر سال، شاید چون پوست انداخته ام.

روزگار آشفته ایه. به تدریج به خودم میام، دوباره به زندگیم می‌رسم، دوباره برای سلول‌های انفرادی سبز ها، توی ذهنم پنجره میسازم، دوباره فرصت می‌کنم از دور به خودم نگاه کنم و این من سرگردان رو مثل عروسک خیمه شب بازی به حرکت در بیارم، دوباره با شریک زندگیم پیاده روی کنم و گاهی‌ به همه چیز بخندم.

زندگی‌ یک ملودرمه، میشه از ته دل سرش فریاد زد و بعد با آرامش گفت عیدت مبارک.
Thursday, March 04, 2010
شاممون رو تو آرامش می‌خوریم. قراره همه چیز خوب پیش بره. خستگی کار قابل تحمله، روبروی هم نشستیم و به یاد روزهای جوانی‌ شازده، داریم جنیفر راش گوش میدیم. تلفن زنگ میزنه و من گوشی رو برمیدارم، به عادت همیشه. صدای پشت خط رو تشخیص میدم و نمیدم، مکث می‌کنم، دوباره گوش میدم، نفسم بند میاد، ساکت میشم، چیزی مثل یک جانور ناشناس از پاهام بالا میاد، به سرعت روی تنم میخزه و ته مغزم از حرکت می‌‌ایسته. بعد از یک سال که از آخرین گفتگمون گذشته شنیدن صدای تو هم وهم آواره و هم وجد آور. فکر می‌کنم شاید امدی دنمارک و میخواهی‌ هم رو ببینیم، خیال می‌کنم باید قرارمون رو یادت بندازم، فکر می‌کنم چه خوب که هنوز من یک گوشه ذهنت پنهان هستم و هر از گاهی‌ سرک میکشم...فکر می‌کنم و خیال میبافم. حرکت می‌کنم به سمت اتاق نشیمن و با دست بهش اشاره می‌کنم که من دیگه نمیخورم و می‌تونه میز رو جمع کنه. جلوی اون که نمیتونم حرف بزنم هرچند حرفها مون رو نخواهد فهمید، اما حسمون چی‌؟ اون رو خوب میفهمه. میپرسم کجایی و چه میکنی‌ و چی‌ شد که زنگ زدی، و....کوتاهم میکنی‌. سریع، بدون حاشیه. تو خودت نیستی‌. مستی؟ نه، عادت به مستی نداشتی اون هم این موقع روز تو کانادا، خیلی‌ پاستوریزه بودی برای این کارها. پس چیت شده؟ بدون تلف کردن وقت سراغ یک آلبوم نقشه رو میگیری که گویا یک جایی‌ توی زیرزمین توی یکی‌ از هزار تا جعبه‌هات خاک میخوره، و حالا بعد از اینهمه مدت یادت افتاده که لازمش داری و می‌تونم برات پست کنم که تا هفته دیگه دستت برسه...چیزی از قلبم میریزه روی زمین، اون جانوری که توی ته مغزم جا گرفته بود خودش رو به در و دیوار جمجمه‌ام میکوبه، نمیدونم چی‌ بگم.
"فکر کردم میخواهی‌ حالم رو بپرسی‌" یا شاید چیزی شبیه این میگم. می‌پرسی‌ جدی؟ و میخندی. "نه، شوخی‌ می‌کنم باهات، من که خودم گفته بودم دیگه اس م اس نزن...نه، فقط...نمیدونم...گفتم شاید...خوب حالا..." و انگار کس دیگه یی شروع به حرف میکنه، انگار صدای کسی‌ از دهان من بیرون میاد، کسی‌ که از جمله‌های ناله گونه من خسته شده و حالا میخواد چیزی رو که من قایمش کردم به صورت طرف روبرو بکوبه و از یک بغض ناقص الخلقه خلاص بشه. " میدونی‌ چیه، بهتره بیایی هر چی‌ داری ببری تا سال دیگه یاد یک آلبوم دیگه نیفتی" سکوت میکنی‌، من چشم هام رو می‌بندم و چشم‌های قشنگت رو تجسم می‌کنم که مات و سرد میشه وقتی‌ عصبی هستی‌، مثل اون روزها که انگار تو خودت نبودی و یک زامبی سرد توی تن‌ تو جا گرفته بود و تورو اینطرف و اون طرف میبرد و من نمیدونستم چطور گرمت کنم یا طلسمت رو بشکنم. " هنوز همون وحشی‌ی هستی‌، که بودی...جفتک میزنی‌، میدری...چه جونی کندم که اهلیت کنم بدبخت...نشد، خودخواه، کوتاه بین، یک بیچ واقعی...حقش بود همون موقع که...تقصیر من بود که...هیچ میدونی‌ تو..." تو میگی‌ و من میشنوم. یک دریای متلاطمی که تمام موج‌هات رو تو صورت من میکوبی. احتمالاً کلی‌ طول میکشه تا این‌ها رو هضم کنم، کلی‌ زمان میخواد من بفهمم این رگبار چی‌ بود و از کجا اومد، احتمالاً باید روزها بنشینم و ذره ذره بت شکسته تورو و خودم رو از همه جای وجودم جمع کنم و با چسبی چیزی بچسبونمش و باور کنم که این تو بودی که این‌ها رو گفتی‌، شاید هم کس دیگه‌ای از دهان تو اینها رو گفته، مثل خود من. تو نمیتونی‌ به من بگی‌ هرزه، نمیتونی‌ من رو بیچ بدونی، نمیتونی‌ سالهای زندگی‌ با من رو از دست رفته بدونی، پس تکلیف انهمه روز‌های طلایی مون چی‌ میشه، تکلیف اون دستهای مهربون، انهمه حرف‌های قشنگ، تنهایی‌های پر از لطافت، اصلا تکلیف خاطره‌های قشنگ من چی‌ میشه؟ مگه میشه این‌ها همه دروغ باشن؟ تکلیف قصه‌هایی‌ که از تو دارم چی‌؟ اصلا اون روزی که امدی اینجا، مگه این ما نبودیم که مثل همون سالهای دور کنار هم خوابیدیم و تن‌ هم رو مزه کردیم؟ قسم میخورم این تو بودی که گفتی‌ دلت برای من یک ذره شده، پس تکلیف این جمله تو چی‌ میشه؟...... شاید اینها یعنی‌ یک دنیای رنگی‌ که من برای خودم ساختم و وجود خارجی‌ نداره، هیچوقت نداشته، و من حالا شاهد فرو ریختن کاخ پوشالی خودم هستم. شاید هم این تویی‌ که فاصله اقیانوسی ما، صفحه خاطراتت رو خط انداخته و نمیتونی‌ به یاد بیاری که ما چطور لحظه هامون رو با هم قسمت میکردیم.
آخ که چه خوبه این گریه، چه خوب خودش میاد و لازم نیست دنبالش بگردی.
نمیدونم کی‌ آمده تو اتاق و جلوی پایه من نشسته، چرا ندیدمش پس؟ می‌پرسه چی‌ شده؟ مادرم طوریش شده؟ خبری شده؟ و من فقط میبارم، چی‌ بگم بهش؟ اصلا چیزی دارم بگم؟ گوشی رو میگیره، فقط بوق اشغال...فقط میگم آکس هازبند و صدام دیگه در نمیاد. توی این طوفان بیصدا، دوباره تلفن زنگ میزنه. گوشی رو برمیداره ...سکوت، سرخ میشه...و میشنوم که فحش میده، فریاد میزنه و من دیگه هیچی‌ نمیشنوم. تب می‌کنم. به سه شماره تب می‌کنم، بالا میارم. چند ساعت می‌گذره؟ نمیتونم رو پاهام بایستم، دستهام دو تا جسم غریبه هستن کنارم، شب روزه و روز شب. همهمه هست، وز وز هست و یک بی‌ ‌حسی کامل. دو روزی می‌گذره تا بفهمم کجام و چه می‌کنم. آدمهای دور و برم رو کم کم میشناسم و میفهمم تا همه چیز نرمال نشه از بیمارستان مرخص نمیشم. "نرمال" یعنی‌ چی‌؟ مگه چیزی هم در من هست که نرمال باشه؟ حالا اگر نشد چی‌؟ اگر من یادم نرفت چی‌؟ اگر بخوام تو این دنیای پنبه یی باقی‌ بمونم چی‌؟ یعنی‌ هی‌ اینجا باید بخوابم و حس کنم ماییی قطره قطره توی وجودم تزریق میشه فقط به این خاطر که وضعیت عمومی من نرمال نیست؟ اما عجب اثر جادویی داره این آرام بخش ها، چه دنیایی رو برات باز میکنه، حتا بی‌خیال میشی‌ که جات اشتباهی شده، عوض اینکه بایستی کنار تخت، به عادت معمول، حالا خوابیدی روی تخت...اون هم در یک وضع آنرمال. باورم نمیشه این منم که کولپس رو تجربه می‌کنم. پس کولپس عصبی اینجوریه؟ اره؟ این بود؟ شک دارم دکتر درست گفته باشه. من همه جزئیات رو به یاد دارم فقط یادم نیست بعدش چی‌ شد، حتا یادمه که اون شب قرار بود همه چی‌ خیلی‌ خوب، نه، بهتر از هر شب پیش بره.
همکارهام رو میبینم که میان دیدنم و همه مطمئن هستن که من به خاطر کشیک‌های اضافه به این روز افتادم. زیاد حرف نمیزنم و فقط دلم میخواد پیشم باشه و دستم رو بگیره و بدون اینکه چیزی بپرسه به اون مکالمه تلفنی فکر کنه و این راز رو برای خودش و من نگاه داره. میام خونه و چند روزی جام فقط توی تخته. کم کم می‌تونم غذا رو مزه کنم و از جام بلند بشم بدون اینکه زیر بغلم رو بگیره یا بترسه بیفتم. من از صبح موسیقی گوش میدم و نمیدونم چرا شهوت موسیقی کلاسیک به سراغم آمده. با این نواها آهسته آهسته به زندگی‌ برمیگردم.