من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Thursday, April 30, 2009
با دوستان ایرانی‌ همدم میشیم، همه چیز ایرنیه. نپرس مثلا چی‌، همین چیز‌ها دیگه. نه اینکه بد باشه یا خوب. قضاوتش با کسیه که اونجا نشسته و جزئئ از اون گروهه. هنوز حرف‌ها تکراریه، هنوز مرد‌ها به هم که میرسن تکرار می‌کنن که ۸۰ درصد مرد‌ها عقل دارن و ۲۰ درصد زن. هنوز زن‌ها از شنیدن این جوک‌های خنک، شیر میشن براق میشن و جواب‌های بی‌ ربط و با ربط میدان. هنوز حکومت ایران بحث داغ صحبت هست و همه با شور و تاب از تجربیات سفر قبلشون و سه هفته‌ای که توی ایران بودن میگن و اینکه کشورشون با "اون مردم" در حال سقوطه. هنوز همه شاکی‌ هستن که دانمارکی‌ها باهاشون بد تا می‌کنن، که نژاد پرستن که احمقن. پدر‌ها و مادر‌ها به بچه‌هاشون افتخار می‌کنن که یکی‌ می‌تونه کلیله و دمنه بخونه و دیگری داره موسیقی رپ کار میکنه و سومی‌ هم بهترین نمرهٔ فیزیک رو توی مدرسه گرفته. هنوز حرف‌ها به شدت تکراریه، آدم‌ها تکرارین و حتا آرزو‌ها هم تکراریه. هنوز همه چیز مثل قبله. کنار میز غذا که بری، همه چیز یادت رفته و اصلا یادت میره که نژاد پرستی‌ برات زور داشته و دلت برای "اون مردم" میسوخته. چند تا آبجو که بزنی‌ دیگه کلی‌ چیز‌ها یادت میره و مشکلات زندگی‌ قابل تحمل میشه و آماده میشی‌ که یک دست ورق بازی کنی‌.
با دوستان ایرلندی و اسکاتلندی همدم میشم. موسیقی توی هوا موج میزنه، جام‌ها پر و خالی‌ میشن. جنس مشکلات فرق میکنه و کسی‌ سعی‌ نمیکنه تمام گره‌های کور دنیا رو باز کنه. کسی‌ زور نمیزنه چیزی رو به کسی‌ ثابت کنه، اما تا دلت بخواد پشت سر همکار‌ها حرف زده میشه. بیمارستان و مشکلاتش بهترین موضوع بحثه...همون که گفتم...جنس مشکلات فرق میکنه.
-خیلی‌ دردناکه شاهد مرداب شدن خودت باشی‌.
Wednesday, April 08, 2009
-یک هفته وقتی‌ از سر کار امدی، با هیچ کس حرف نزن، به هیچ تلفنی جواب نده و وقتی‌ تلویزیون نگاه کردی نه بخند و نه کامنت بده...اون وقت میشینی‌ جای من توی این یک هفته تنهایی. نه اینکه حالم بد بوده باشه یا از تنهایی کف کرده باشم، نه اینکه دلتنگی‌ خفه‌ام کرده باشه و ندونم چه بکنم و نه اینکه رفته باشم توی پیله بی‌ حوصلگی، نه...فقط کمی‌ نیاز به با خود بودن.
-به صفحه‌های منیتور ها خیره میشم، یاد داشت می‌کنم، زنگ میزنم، جمله‌ها رو پشت سر هم توی هوا رها می‌کنم، دارو میدم، روی سر این دست میکشم، لبخندی به اون دیگری میزنم، دوباره مینشینم و یاد داشتی دوباره، قهوهٔ تلخ سر میکشم و گاهی هم جرعه آبی‌، تا مثلا مزهٔ قهوه توی دهانم نمونه و از اینکه هستم تلخترم کنه...در تمام این حالت‌ها هیچ حواسم نبوده که توی خیالم داشتم هی‌ تورو و خودم رو مرور می‌کردم و هی‌ داشتم به گذشته فلش بک میزدم و خودم رو میسنجیدم و کنکاش میکردم ببینم بعد از این هزار سال دوری، تو کجا ایستادی و من کجا.
-بهار توی حیاط پهن شده، لاله ها کم کم جون میگیرند و نرگس‌ها سر خم می‌کنن. زانو میزنم کنار ساقه‌های جوانه زده، علف‌های خشک رو جمع می‌کنم و دلم می‌خواد دست بکشم روی تیغ رز ها. نمیدونم چطور از دیدن چمن‌های سبز و زرد، ناگهان به تصویری از درکه میرسم و بوی سبزه‌های لگد شده توی بهار سیزده سال پیش. از کدوم بلندی ناشناس ذهنم به این خاطره فراموش شده پرت میشم که دوباره مختصات خودم رو یادم میره ؟
- همه چیز خوبه، همه چیز یه تصویر رنگیه، یک کارت پستال حقیقیه. گرمای نفس هاش کنار لاله گوشمه. پوست زبر صورتش هم حتا خوشاینده. دست روی موها ش میکشم و برای اولین بار، ...عجیبه...برای اولین بار نرمی بیش از حد موهاش رو لمس می‌کنم. تنم کش میاد و میشه به بلندی تنش. دست هاش بیتابانه در پروازن. حرف میزنه، چیزی میگه، چیزی بی‌ جواب، و من فقط گوش میدم. گوش میدم به قصه‌ای که در حال گفته شدنه و اصلا نمیفهمم کی‌ اینقدر از زن بودن پر شدم و با تنم رو راستی‌ کردم و اصلا...مهم هم نیست...هیچ چیز مهم نیست.