من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Thursday, December 27, 2007
امروز بالاخره اثاث کشی اش تموم شد. تمام وسایلش رو آورد خونه من. اتاق کارش رو هم مرتب کرد و موند کتابهاش که بگذاره سرجاشون. برای فروش آپارتمانش هیچ نقشه ای نداره و قراره اجاره اش بده. معنی اش اینه که هر وقت نتونستیم هم رو تحمل کنیم، میگیم مرسی برای همه چی و او می تونه برگرده خونه خودش. وقتی آدم هفده هجده سال پیش بیست و پنج سالگی رو پشت سر گذاشته باشه، تصمیماتش عاقلانه تر هم میشه،احتمالا! باید به خیلی چیزها عادت کنم. به اینکه بیشتر از " هر از گاهی" خواهم دیدش و به اینکه راستی راستی "همخونه" خواهیم بود! این حس آخری، به خصوص بعد از چند ماهی تنهایی، کمی دلهره آوره. تموم شدن کارمون رو با دو گیلاس شامپاین جشن گرفت و بعد مثل بچه های خوب نشست و نقشه تقسیم کارها رو کشید. اینکه حال نظافت رو اصلا نداره و در عوض حاضره هر روز هفته غدا درست کنه، و روزهایی رو هم که کشیک داره حتما جبران میکنه، اینکه مرتب کردن کتابخانه و اتاق کارش کاملا به خودش مربوطه و لازم نیست به این محدوده دست درازی کنم! اینکه چون برنامه اش خیلی پره باید هر برنامه مهمانی و تفریحی رو حتما باهاش هماهنگ کنم، اینکه...اینکه...اینکه.
وقتی سخنرانی اش تموم شد از من پرسید من چند تا از این " اینکه" ها دارم! نگاهش کردم و با لبخند گفتم زیاد نیست فقط باید به سگ احمقش بگه لب و لوچه اش رو زیاد اینور و اون ور نماله، خودش هم لطف کنه وقتی حالم خوب نیست پا روی دم من نگذاره! و هر موقع گذاشت خودم بهش حالی میکنم که گذاشته!!
از ته دل خندید، خندیدم.

نمیدونم چی میشه. داشتنش خوبه، خیلی خوبه. با اینکه گاهی انگار جای کسی رو گرفته و انگار روی نقطه ای از حسم دست گذاشته که زنگ خطری رو توی قلبم به صدا درآورده، اما باز دلم میخواد باشه. دلم نمیخواد تنهایی جزیی از زندگیم بشه. این برام خیلی ترس آوره که که یک روز توی آینه نگاه کنم و محو شدن خودم رو توی تنهایی مطلق ببینم .
همه چیز زمان میخواد. بچرخ تا بچرخیم.
Wednesday, December 19, 2007
دو سه روزه انگار روح و جسمم از کنترلم خارجه. دو سه روزه که عجیب در معرض هجوم خاطره های خوشایند و ناخوشایندم. دو سالی هست که با نزدیک شدن به ماه فوریه، تمام تن و بدن من دچار التهاب دردآوری میشه که یک ماهی دوام داره و بعد خودبخود خوب میشه. داره سه سال میشه که من پدرم رو فقط توی رویاهام میبینم. و عجیب اینه که همیشه هم او رو توی همون خونه بچگی ام، خانه سه اتاقه خیابان ساسان میبینیم. من سیزده ساله بودم که از خونه کوچ کردیم اما در و دیوارهای اون خونه آنقدر در روح من رسوب کرده که همیشه توی خوابهام، به خصوص اگر پدرم توش باشه، هنوز توی همون حیاط پر از گل هستم کنار ریحانهای مادرم و حوض پر از ماهی قرمزمون. هنوز یک گلدان شمعدانی سفید روی میز سفید کنار ایوان میبینم و خودم که روی تاب فلزی کنار حیاط، هی تاب میخورم و تاب میخورم.
نزدیک به سه ساله که شنیدن خنده های پدرم تبدیل به یک آرزوی محال شده و دیدن چشمهای مهربونش هم. گاهی آرزو میکنم کاش زمان به دوازده سال پیش برمیگشت، همه چیز متوقف میشد و کسی به من میگفت که باید این دوازده سال باقی مونده رو قدر بدونم و یادم باشه که هر روز به پایان نزدیک و نزدیک تر میشم. کاش آخرین صحبت تلفنی ما تا ابد ادامه پیدا میکرد تا پدر، فرصتی برای رفتن پیدا نکنه. مادرم میگفت توی چند ثانیه آخرفقط از او خواسته بود که مواظب هستی باشه و هر دومون رو به خدا سپرده بود و من هنوز نفهمیدم که چرا پدر، با اینکه با خدا کاری نداشت، ما رو باید به خدا می سپرد اونهم این آخرین لحظه. شاید چون تنهایی ما رو خوب شناخته بود و شاید چون به درک دیگه ای از مفهوم خدا رسیده بود و یا نه، شاید میخواست فاصله بین من و مادرم رو، از این سر دنیا تا اون سر دنیا، با چیزی پر کنه و خدا شاید بهترین وسیله پر کردن این فاصله بود. من هنوز بعد سه سال، گرفتار این سوالم.
زندگی پر از درده، پر از خوشیه. زندگی پر از تضاده. گاهی فیلمهای قدیمی مون رو نگاه میکنم. انگشتهای پدر رو روی کیبورد پیانو و صدای دلنشین ساز، به یادم میاره که چقدر براش دلتنگم و چقدر دلم میخواست یک بار دیگه توی دارآباد با هم آب زرشک میخوردیم و بعد میرفتیم پارک چمشیدیه به قدم زدن. دلم میخواست یک بار دیگه میرفتیم کن و دیر وقت شب برمیگشتیم، مثل اون روزهایی که با مامان حرفش میشد و عصبانی بود و به قول خودش، تنها راه بهتر شدنش یک راهپیمایی طولانی بود اونهم به همراه دختری که مدام طرف مامان رو میگرفت و اصلا حالیش نبود که دختر باباست.
از دست دادن خیلی سخته.